۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

دو روی یک سکه

هنگامی که دوربین عکاسی ، و بعد تر فیلمبرداری اختراع شد...عده ای با فرار از واقعیت عینی ،به دنبال کشف صورتهای جدیدی از اوهام و تخیلات خود روی به هنر آبستره (انتزاعی) آوردند.چون دیگر دوربین عکاسی کار آنها را در بازنمایی دنیای بیرون به نحو احسن انجام می داد. در این میان اما عده ای دیگر دوربین را و بعدتر دوربین فیلمبرداری را انتخاب کردند...چون چیزی که ازآن بیرون می آمد به شدت به واقیعت نزدیک بود!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

تقاطع

با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای دنبال کردن کسی ازش جلو می زند. این تعقیب دیگر کار هر روزش شده بود.چند وقتی بود که صبح ها با عجله از خانه بیرون میزد. همسرش تعجب کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست. مثل همیشه ماشین بعد از چند دقیقه گرم شده بود و مه رقیقی درون پارکینک را احاطه کرده بود.به خودش آمد.تکانی به ماشین داد و به راه افتاد. آرام در خیابان حرکت می کرد. نگاهش در آیینه منتظر بود. رنوی آلبالویی رنگ با سرعتی کم وارد خیابان شد و پشت سر او قرار گرفت. می دانست چطور باید عمل کند. مثل فیلمی تکراری شده بود که همه لحظاتش را از بر بود. وارد اتوبان که شدند ماشین ها در اطراف احاطه اش کردند. با حسش رانندگی می کرد و نگاهش فقط به آیینه بود. دوست داشت او هم بفهمد عمق محبت و علاقه او را. اما از طرفی ترسی هم دردرونش آرام نمی گذاشتش. نمیدانست چه کند. در زمان حال بودن را ترجیح می داد به فکر در باره عواقب و آینده کارش
زن جوان متوجه ماشین جلویی شد. از خودش پرسید چند وقت است که این ماشین جلویش سبز میشود؟هر قدر تلاش کرد نتوانست بیاد بیاورد. فکر مشکلات همیشگی خودش،دعواهای هر روزش با شوهرش و موسیقی بلند درون ماشین مثل مخدری قوی او را بیشتر درون خودش فرو می برد، طوری که اصلا حواسش به بیرون نبود. تصمیم گرفت از ماشین سبقت بگیرد ولی شدنی نبود. سرعتش را زیاد تر کرد اما تاثیری نداشت. انگار هر دو ماشین را یک نفر میراند. هر چه او می کرد ماشین جلویی هم عینا همان کار را تکرار می کرد.
احساس کرد کمی زیاده روی کرده. سرعتش را زیادتر کرد. دوست نداشت که او ببینتش.حداقل نه به این زودی. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد. و مرد در آیینه همان طور که به زن می نگریست احساس کرد زن دارد با چراغ به او علامت می دهد. چند باری این اتفاق افتاد. حسی عجیب در او بیدار شده بود. ترسی توأم با شعف. اما چیزی انگار زن را ترسانده بود. پیش خودش گفت نکند این لحظات را از دست بدهد. برای همیشه دیدن او باید امروز زود تر به این کار خاتمه میداد. پایش روی پدال گاز فشرده شد. هم چنان به آیینه خیره شده بود و چهره زن را می نگریست که هر لحظه از او دورتر میشد.
زن جوان هر قدر تلاش کرد تا با چراغ علامت بدهد بی نتیجه بود. صدای ترمز رنوی آلبالویی مثل شیون زنی در هوا رها شد.
انگار راننده اصلا حواسش نبود که دارد به تقاطع نزدیک میشود. همه اش در یک لحظه اتفاق افتاد

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

خیابان

دست دختر رو محکم تو دستش گرفته بود. از نگاه بقیه به خودشون لذت می برد. هر از چند گاهی نگاهش به نگاه دختر گره می خورد و خنده هر دو می ترکید. میان انبوه جمعیت، خودشون رو به صف ماشین های تو هم گره خورده رسوندن. دختر را کمی عقب تر نگه داشت و دستش را جلوی ماشین ها آورد . سر خم می کرد و ط.ری فریاد می زد که تو اون شلوغی صداش به راننده برسه. ونک؟...ونک. چند ماشین رد شدند.اضطرابی همراه با خوشحالی درونش موج می زد.بالاخره یک ماشین مسیرش با مسیر اونا جور شد. درِ عقب ماشین رو برای دختر باز کرد. حین سوار شدن دختر تو ماشین، پسر از دختر خداحافظی کرد. سرش را درون تاکسی خم کرد و یک اسکناس 2000 تومنی به راننده داد و خواست که دختر رو به مقصدش برسونه. دستش رو روی شیشه به علامت خداحافظی فشار داد و دختر هم. با یک لبخند از هم جدا شدند. راننده نگاهی دزدکی به دختر انداخت و ماشین رو به حرکت در آورد.
کمی جلوتر دختر مدام به عقب نگاه می کرد. پسر داشت میان انبوه آدم ها و ماشین ها که تو همدیگه می لولیدن گم میشد. همین که مطمئن شد که پسر دیگه اون را نمی بینه لبخندی زد. برگشت و از راننده خواست نگه دارد تا پیاده شود...
پنهان زدیده ها و همه دیده ها از اوست

این جا هر از چند گاهی سیاه میشود...
با یادداشت ها و پاره نوشته هایی ...
بعضا بی ربط و از هر دری سخنی...
یا علی مددی