۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

خیابان

دست دختر رو محکم تو دستش گرفته بود. از نگاه بقیه به خودشون لذت می برد. هر از چند گاهی نگاهش به نگاه دختر گره می خورد و خنده هر دو می ترکید. میان انبوه جمعیت، خودشون رو به صف ماشین های تو هم گره خورده رسوندن. دختر را کمی عقب تر نگه داشت و دستش را جلوی ماشین ها آورد . سر خم می کرد و ط.ری فریاد می زد که تو اون شلوغی صداش به راننده برسه. ونک؟...ونک. چند ماشین رد شدند.اضطرابی همراه با خوشحالی درونش موج می زد.بالاخره یک ماشین مسیرش با مسیر اونا جور شد. درِ عقب ماشین رو برای دختر باز کرد. حین سوار شدن دختر تو ماشین، پسر از دختر خداحافظی کرد. سرش را درون تاکسی خم کرد و یک اسکناس 2000 تومنی به راننده داد و خواست که دختر رو به مقصدش برسونه. دستش رو روی شیشه به علامت خداحافظی فشار داد و دختر هم. با یک لبخند از هم جدا شدند. راننده نگاهی دزدکی به دختر انداخت و ماشین رو به حرکت در آورد.
کمی جلوتر دختر مدام به عقب نگاه می کرد. پسر داشت میان انبوه آدم ها و ماشین ها که تو همدیگه می لولیدن گم میشد. همین که مطمئن شد که پسر دیگه اون را نمی بینه لبخندی زد. برگشت و از راننده خواست نگه دارد تا پیاده شود...

هیچ نظری موجود نیست: